بی گنه زنجیر بر پایم زدند **وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان **روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود **شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد اندوهت ز چیست **فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان نکن این راز را **درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران **آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده ی مرموز نیست **گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده تا افسونم کند **گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند** گاه می گوید که کو آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونگر تو **دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو **من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که اینست آنچه هست **خود نمی دانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم چه خوش رفتم ز دست **همزبانی نیست تا بر گویمش
راز این اندوه و حشتبار خویش **بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه ی آزار خویش **از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست **آه اینست آنچه رنجم می دهد
(فروغ فرخزاد)
:: برچسبها:
حافظ,