داردان زمان که بر دامن سپید سردش لکه هایی از سیاهی بخت را می بیند
یادرزمانی که گل دسته های مروارید دستانش که را که لطافت گلهای یاس را
دارد می ازاردوزمانی که گونه هایش باشلاقهای بی رحم باد گداخته می گردد
وان زمانی که سیاهی تمام سپیدی رویای قشنگش رااز بین می برد نسیم ارام
ارام با او بخوان حدیث تلخ تنهایی را سر می دهد ودر ان زمان که بلور شفاف غرورش
باغرش در هم می شکند او با صدایی بلند صدای تمام ناله های دنیا زار زار می گرید
ازدرون غرشی برمی اوردواز برون اشکهای زرینش راباسخاوت تمام بر سینه خاکی
زمین می افشاند چرا که او هنوز الفبای سخن گفتن را نیاموخته است که جگونه
باید درمیان دستهای بلورینش گلهای تشکر را کاشت وبر دامان سپیدش نوری به
زیبایی روح پاک ومقدسش درخت کاشت کجا بودم کجا رفتم کجا ام من نمی دانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمی دانم چشم های خسته ام را کدام قصه تادیار
خواب برده است وروشنایی شبان پر ستاره ام را کدام ابر غم بر تیرگی نشانده
است پرنده روحم را چه کسی دانه گمراهی پاشیده است در قلبم چگونه هرزه
گیاهانی روییده است
:: برچسبها:
دلنوشته چشمان بی فروغ ,