دربرابر بی کرانی ی ساکن جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بودزمان با گام شتابناک برخاست
ودرسرگردانی یله شددر باغستان خشک معجزه ی وصل بهاریکرد
سراب عطشان برکه ئی برکه ئی صافی شد وگنجشکان دست آموز بوسه
شادی رادر خشکسار باغ به رقص آوردنداینک چشمی بی دریغ
که فانوس اشک اش شوربختی ی مردی راکه تنهابودم وتاریک لبخندمیزند
آنکه من ام که سرگردانی ام راهمه تا بدین قله ی جل جتا پیموده ام
آنکه منم میخ صلیب از کف دستان به رندان پرکنده آنکه منم پا برصلیب
باژگون نهاده باقامتی به بلندی ی فریاددرسرزمین حسرت معجزه ای فرود آمد
واین خود دیگر معجزه ای بود فریاد کردم ای مسافربامن ازآن زنجیریان
بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم این مایه ستیزه چرارفت
باایشان چه می بایدم کرد بر ایشان مگیر چنین گفت وچنین کردم
لایه ی تیره فرو نشست آبگیر کدر صافی شد وسنگ ریزه های زمزمه
در ژرفای زلال درخشید دندانهای خشم در لبخندی زیباشد رنج دیرینه
همه کینه های اش را خندیدپای آبله درچمنزاران آفتاب فرود آمدم
بی آن که ازشب ناآشتی داغ سیاهی برجگر نهاده باشم نه؟
هرگز شب را باور نکردم چرا که درفراسوهای دهلیزش به امید دریچه ئی
دل بسته بودم شکوهی در جانم تنوره میکشد گوئی از پاکترین
هوای کوهستانی لبالب قدحی درکشیده ام درفرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز رقصی میکنم دیوانه به تماشای من بیا؟
(احمد شاملو)
:: برچسبها:
مولانا,