به خدا چشم تو یک فاجعه در بردارد
با نسیم سحری شعله نکش می ترسم
کلبه حوصله شهر ترک بر دارد
گر چه از نبودن تو تن من می لرزد
فکر تو حس عجیبی ایست که در سر دارم
بوی خوش می وزد از سینه عطر اگینت
دل من میل به دروازه ی قمصر دارد
یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده
کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد
فاصله درد عجیبی ایست میان من و تو
عابری در قفس تنگ کبوتر دارد
گر چه تشویش دل و دین مرا سوزانده
پدر عشق بسوزد به تو باور دارد
:: برچسبها:
شعر ,