ابروهای همچو کمانت تیر عشق را چنان بر دلم فرو برده که با هیچ مرحمی
این زخم مداوا نمیشود قانون جاذبه را بهم ریخته ای با چشمانت وچه زیبا
می دزدی دلی که قوت نفس هایش به دیدگان تو گره خورده لبخند ت همچو
خورشید ومن در کنج خلوت خویش دیوانه وار تو را دوست دارم اما بی آنکه تو
از حال این دل با خبر باشی حرفهایم را همیشه از چشمان تو می دزدم
وترانه دلتنگی سر میدهم تو سرسری عبور میکنی از این عاشقانه ها عیبی
ندارد هر بار که تو خنده هایت را با کسی قسمت میکنی ارام ارام جان میدهم
در عبور تلخ این ثانیه هاساده از من عبور میکنی تب این عشق درمان ندارد
وعشق دردی ایست دوایش نبود غیر وصال وعاشق آنکسی است که دردش
به جز از یار به کسی دیگر نگفته
:: برچسبها:
عشق,