سایه ابری شدم بردشت ها دامن کشاندم
خارکن با پشته ی خارش به راه افتاد
عابری خاموش درراه غبار آلودباخودگفت
هه؟چه خاصیت که آدم سایه ی یک ابرباشد
کفترچاهی شدم از برج ویران پرکشیدم
برزگر پیراهنی برچوب روی خرمن اش آویخت
دشتبان بیرون کلبه سایه بان چشم هایش کرد دستش را
وبا خودگفت هه؟
چه خاصیت که آدم کفتر تنهایی برج کهنه ئی باشد
آهوی وحشی شدم ازکوه تاسحردویدم
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاری خردی گذشت ارابه ران پیرباخودگفت
هه؟چه خاصیت که آدم آهوی بی جفت دشتی دور باشد
ماهی ی دریا شدم نی زار غوکان غمین را تا خلیج دورپیمودم
هه؟چه خاصیت که آدم ماهی ی ولگرد دریایی خموش وسردباشد
کفتر چاهی شدم از برج ویران پر کشیدم
سایه ی ابری شدم بر دشت ها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا سحر دویدم
ماهی ی دریا شدم بر آبهای تیره راندم
دلق درویشان به دوش افکندم واوراد خواندم
یار خاموشان شدم بیغوله های راز گشتم
هفت کفش آهنین پوشیدم وتا قاف رفتم
مرغ قاف افسانه بود افسانه خواندم بازگشتم
خاک هفت اقلیم را افتان وخیزان در نوشتم
خانه ی جادوگران را در زدم طرفی نبستم
مرغ آبی را به کوه و دشت وصحرا جستم و بیهوده جستم
پس سمندر گشتم وبر آتش مردم نشستم
(احمد شاملو)
:: برچسبها:
مولانا,