خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
برسر سختی نشسته با غرور
هیج کس از جای او اگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
هرجه می پرسیدم از خود از خدا
اززمین واز اسمان وابرها
زود می گفتند این کار خداست پرس وجو
پرس وجویی از کار اوکاری خداست
کج گشودی دست تنگت می کند
کج نهادی پای لنگت می کند
باهمین قصه دلم مشغول بود
خوابهای خواب دیو وغول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود ووحشت از ترس خدا
هرچه می کردم همه از ترس بود
مثل از پر کردن یک درس بود
تاکه یک شب دست در دست او
راه افتادم به قصدیک سفر
درمیان راه در یک روستا
خانه ای دیدم خوب واشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
بادل خود گفت وگویی تازه کرد
گفتمش پس ان خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین
گفت اری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم وبوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل اینه است عادت او نیست
خشم ودشمنی نام او نور ونشانش روشنی ایست
خشم نامی از نشانه های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از اشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم نشان دوستی ایست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربا ن واشناست
دوستی از من به من نزدیکتر است
ان خدای پیش ازاین را باد برد
ان خدا مثل خیال وخواب بود
چون حبابی نقش روی اب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست پاک وبی ریا
می توان مثل علفهاحرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل یک شعر روان واشنا
پیش از اینها فکر می کردم ای خدا
:: برچسبها:
شعر,