من به دنیا نیامده ام تاحقم را ازاین دنیا بگیرم امده ام تا روی زمینت بچگی
کنم ودر اسمان بادبادک هواکنم ازاین پس میخواهم بر غم زندگی ام بخندم میخواهم
اتفاق زندگیم را نه تفسیر وبلکه خاطره کنم من در این دنیا نقطه ای بیش نیستم
اینده من همانی میشود که به او می اندیشم پس چرا به فکر او نباشم و
به اندیشه ام فرصت ندهم فرصتهای طلایی مدام پیش رویم هستند ومن قدرت فکر
کردن را ندارم شاید اشتباه باشد اما ناراحت نیستم چون منتظر تکرار شدنش میشوم
زندگی با او معنا دارد مگر با اشتباه حضرت ادم زندگی ماانسانه اغاز نشد به خودم
میبالم که حق زندگی به خود میدهم من منتظر روزی میشوم که هر دو عاشق
شویم واشکها گونه هایمان را خیس کند شاید نمیخواست سازشی کند تا موجودی
مثل من متولد شود
:: برچسبها:
دلنوشته لحطه قرار عاشقی,
|