روزی غضنفر به دختری گفت با من ازدواج می کنی دختر گفت نه از آن روز به بعد آن مرد کلی شاد زیست
و تا حد مرگ فوتبال دید و به اخبار گوش میداد و کنترل هم دست خودش بود و پای لپ تابش می نشست
و هنگام خوردن چای هورت کشید و هر جا که دلش می خواست می رفت و پول هایش را جمع
کرد و باشگاه میرفت و غضنفر هیچگاه پیر نشد
:: برچسبها:
حافظ,
|