بی تو حتی شب من ماه ندارد
پای سست و تن فرسوده ام آخر که به آن کوچه دگر راه ندارد
بی تو هر شب من تنها هوس کوی تو کردم هوس موی تو و بوی تو و روی تو کردم
سر سجاده خود تا به سحرگاه نشستم
بند از پای گسستم چشمها را بستم و در خویش شکستم
گله کردم ز نگاهت و آن چشمان قشنگت گله کردم گله کردم به خدایت
بی تو شب ماه ندارد ابر هم گاه نارد به سحر راه ندارد
در بساط آه ندارد دل من راه ندارد به خدا شاه ندارد
دوش گفتم به خدایت که شب و روز ندارم
که ز دستت نفسم حبس در این سینه و مبهوت نگاهت و هم جانم نگران است
نیمه شب بود و هوا را قطره ی اشک خدا پنجره را شست
چشمها خیس شد و لرزه افتاد به جانم تو کجایی
نگرانم نکند باد بیاید
حالت موی تو بر هم بزند یا بخرامد در اتاقی که تو خوابی
نکند زوزه ی یک گرگ از سرت خواب پراند
نگرانم نگرانم نگرانم
من پر از دغدغه و شب پر از آرامش محبوب
من قسم میخورم این بار به آرامش این شب به سیاهی سماوات به کواکب به سیارات
هزر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوام نتوانم
:: برچسبها:
شعر,