کسی داشت راه میرفت پایش به سکه ای خورد فکر کرد سکه طلاست
نور کافی هم نبود کاغذی را آتش زد و گشت ببیند چی هست دید یک
دو ریالی است بعد دید کاغذی که آتش زده هزار تومانی بوده است
گفت با خودش چرا و برای چی آتش زدم
واقعا این زندگی قالب ما انسانهاست ما یک چیزهای بزرگ را برای
چیزهای بسار کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|