از دیروز از اصفهان و تهران واسم مهمون اومده همون دوستای اصفهانی
که خیلی خیلی دوستشون داریم اینا همونهایی هستند که موقعی که مامان
و بابام عروسیشون رو میگیرند تو مشهد روز بعد از عروسیشون میرن
اصفهان تا برای همیشه اونجا زندگی کنند بابام که تو دوران مجردیشون
خونه این خانواده بوده بعد از ازدواج هم با مامانم تو خونه همین خانواده
تا چهار سال زندگی میکنند بعد هم بابام تو اصفهان خونه میخره و از همونجا
دیگه دوستی شون با این خانواده موندگار میشه تا الان باباشون که سه سال
پیش بر اثر تصادف فوت شد مرد فوق العاده مهربون و خوبی بود و
بابا و مامانم رو خیلی دوست داشت مثل دختر و پسر خودش می دونست
وقتی میرفتیم اصفهان مثلا اگه یک هفته می موندیم خونشون روز آخر
وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم همشون با چشم گریون خداحافظی
میکردند سیزده سالی که تو اصفهان با اینها زندگی کردیم بهترین خاطرات
رو با اینها گذروندیم کاشکی زمان رو می تونستیم به همون دوران برگردوند
یادش بخیر آدمهای خوب همیشه تو ذهن آدم نقش می بندند یک کتاب دعا
واسه پدرشون خیرات کردند و همون سالی که فوت شده بود واسه ما آوردن
من همیشه وقتی میخوام برم حرم اون کتاب رو با خودم میبرم تا برسه به
روحش آخرین موقعی که رفتیم اصفهان و از این مرد خداحافظی کردیم
همش میگفت نرید اونروز خیلی بارون میاد و با چشم گریون از ما خداحافظی
کرد وقتی تو راه بودیم زنگ زد که برگردید مگه مجبورید که تو این بارون
برید اون موقع شوهر خواهرم دادگاه داشت و باید سریعتر خودش رو میرسونه
یادش بخیر واقعا بعضی آدمهای خوب با روح بزرگ حتی وقتی میمیرند
هم یادشان زنده هست خدا بیامرزدش دیگه خلاصه وقتی این خانواده رو
می بینم خیلی حالم خوبه امشب که عروسی دعوت بودن رفتن و فردا صبح
میان که ظهر خونه خواهرم دعوت هستند جای تو خیلی خالیست
:: برچسبها:
دلنوشته لحظه قرار عاشقی,