جایی که تو باشی خبر خویشتم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با توورای وطنم نیست
ای لحظه چو باران فو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود ترا انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز در این لحظه ی دیدار
دیدار چه دیدار که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آن جا که رهایی ست
من بسته ی دامنم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست
شفیعی کدکنی
:: برچسبها:
مولانا ,