جهانم سرزمين خیال دستان توست كه نسيم آرامشش میپيچد لای موهايم موهايم تاب بر می دارد موج میگيرد طوفان میشود و دلی در آغوش اين سرزمين خودش را بخواب ميزند عشـق ڪودتايیسـت در ڪيمياےِ تـن و شـورشیسـت شـجاع بر نظـم اشيـاء و شـوق تـو عـادت خطـرناڪیسـت ڪہ نمیدانـم چڪَونہ از دسـت آن نجـات پيـدا ڪنم و عشـق تـو ڪَناه بزرڪَیسـت ڪہ آرزو میڪنم هيـچڪَاه بخشيـده نشـود آنقدر دوستت دارمها دلتنگىها خاطرت به زبانهاى گوناگون روى قلمها چرخيده كه ترجيح ميدهم قلم را زمين بگذارم وتمامِ آشوبهاى دلم را كنارِ گوشَت نجوا كنم بودنت را لازم دارم براى چند دقيقه ابرازِ دلتنگى ديگر كافیست هر آنچه خواندى و به رويَت نياوردى عشق به نظرم تلخ نیست قشنگه بدون دلیل طرفتو دوست داشته باشی همین چیزای ساده خیالش رو نفس کشیدن و با عشق نگاهش کردن میخام بنویسما اما همچین حس خاصی رو نمیشه تایپ کرد بنطرم وقتی میفهمی عشق چیه که حسش کنی مثلا وقتی یهو به خودت میای و خودتو غرق یه ادمی میبینی که اونو به هر چیزی ترجیح میدی
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|